آخ
و مادر من، مادري از جنس بلور، بانوي فروردين من، بهاران من، ماهِ منير من، از مرگ حرف ميزند. و من در آستانه مرگم.
نفس به نفس.
نزديكتر
و همه ما.
و خداوند، آن والا بالا مقام را عاشقم. و گر از من بپرسيد آيا خدا روح دارد؟ جواب ميدهم از او بخواهيد روحش را نشان دهد، و شما توانايي حس روحش را خواهيد داشت.
پدرم مردي است شريف. مردي است پر دل، با دل، مهربان و خشن از سيلي هاي پنجاه و دو سال زنده بودن. پدرم مردي است نرم و ملايم. هنرمند. هوشمند. زبر از سمباده روزهاي زندگي. شكسته از ضربه هاي روزگار. قوي از تمرين دنيا. پدرم مردي است عاشق.
و مادرم. واي مادرم. بيست سال دارم و ده سالي ميشود كه دور از او نفس ميكشم. آخخخخخخخ... ماماني ماماني...
هرگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم
بگم فقط مال مني به تو جسارت بكنم
صبح روزي كه راهي بودي، اشك امانم نميداد. چرا؟ چرا ما هميشه در حاشيه جدايي بوديم؟ مادر؟ ماهِ منير من؟ چه بگويم؟ به كه گويم؟ درد. درد. درد و درد. درد و درد و درد و درد و اشك و درد و اشك و درد و غم و درد و دوري و جدايي و چمدان و دوري و مادر و فرزند و غريضه و عشقي والاتر از غريضه و درد و باز درد و خرد شدم و درد و كسي صدايم نشنيد. و باز درد و درد و باز درد و بيش درد و پاك شدن از صفحه روزگار. و درد. دردي نابود كننده. دردي مرگ آور. مادرم. ماماني.
مامان. ماهِ منير من.
آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ....